❤ شَهیدِ قَرنِ 21 ❤

سلام
خوشحالم که به اینجا اومدید.
در قسمت لینک "درباره شَهیدِ قَرنِ21"شرحی درباره زندگانے خودم و معرفے وبلاگم دادم .
جهت اطلاع!
^دانلود واستفاده از عکسها بهمراه لوگو بلامانع است.


«حَوِّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال»
.: التماس دعا :.

آخرین نظرات
  • ۲ تیر ۹۶، ۲۳:۵۶ - س _ پور اسد
    ✔✔
  • ۲ بهمن ۹۵، ۱۱:۴۴ - ... یک بسیجی ...
    یاحق

قسمت نهم:غذای مشترک

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...

غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید،

- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...

با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم،رفتم سر خورشت درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...

نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ...اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...

گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر  و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ...

خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...

- کمک می خوای هانیه خانم؟ ... 

با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...با بغض گفتم :

-نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...

یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... 

- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت  کمتر سخت گرفت ...

- حالت خوبه؟ ...

- آره، چطور مگه؟ ...

- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...

به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم:

-نه اصلا ... من و گریه؟ ... 

تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟

به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ، با خودم گفتم: مُردی هانیه ... کارت تمومه ...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۰۵
شهیدِ گمنام

نظرات  (۲)

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۷ خواندنی ها
مثل فیلما شده
جای حساس تموم کردین

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۳۲ مینا سیدیان
آنچه شما پختید محبت بود نه غذا که شور و شیرینش موجب انتقاد گردد.
پاسخ:
من نپختم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی