خداوندا ای تو شاه جهان،آگهی ز نهان ای شه دانا
تو غفاری ، قادر مطلق ، حاکم و برحق ، پادشاهِ ما
تو می دانی هرچه در پنهان، عهد و هر پیمان در شبانگاهان
انیـس جان ،ایزد منان ، خالـــق انسان
منم سرگشته و حیران ، غرق در عصیان ، سر گنه بردوش
من آن گمگشته در خویشم ، هیچ نیندیشم ، نورِ دل خاموش
بُوَد دستان من خالی ، نه ما را حــال و احـوالی
مرا دریاب...
نمی دانم ، نمی دانم ، ز کردارم پیشمانم
مرا دریاب...
منم محتاجت ای سبحان ، تویی والا ، تویی رحمان
تویی از هرچه والاتر ، تویی بهتر ز هر برتر
زندگی سرشار از خوشبختی رو باید«ساخت»
نه اینکه آن را مثل جایزه شانسی به طور اتفاقی و تصادفی پیدا کرد
برای داشتن زندگی خوب مبارزه کنیم...
اسمش فرهاد بود،فرهاد کاظمی...
خواب عجیبی دیده بود،رفتند خدمت آیت الله ناصری،خواب را تعریف کردند...
خدمت آیت الله بهجت نیز حاضر شدند...آقا گفتند:«شما باید به سپاه ملحق شوید و لباس پاسداری بپوشید»چند بار سرشانه اش زدند و به او فرمودند:«شما در جوانی شهید می شوید»فرهاد(عبدالمهدی)خیلی خوشحال شده بود.آقا از او خواستند اسمش را تغییر دهد:بگذارد عبدالمهدی یا عبدالصالح...
چند ماهی از عقدشان می گذشت،میخواست اسمش را عبدالمهدی بگذارد...اما هنوز همسرش نمی دانست که چرا !
قبل از خواستگاری همسرش خواب عجیبی می بیند؛خواب شهید سید علمدار اما تنها نبود! دوشادوشش مردِ جوانی بود نا آشنا...شهید فرمود:«این جوان همان کسی است که شما از ما درخواست کردید و متوسل به امام زمان(عج) شدید.»
آرامش عجیبی وجودش را فرا گرفت اما بی توجه به خوابش گذشت!..شهید به خواب مادرش آمد...
خواستگاری در همان زمانی که شهید( سید علمدار )گفته بودند اتفاق افتاد!
وارد خانه شد!دختر پاهایش سست شد! تمام خوابش جلوی چشمش آمد ، او همان است که در خواب دیدم...
عقد کردند...صاحب دوبچه شدند...کم کم باید همسرش را آماده می کرد...زمزمه هایی می شنید...
گفت: «خودم را نمیبخشم که اینجا هستم و حرم خانم مورد جسارت واقع شده است.» گفت: «سوریه خط مقدم کشور ماست، اگر ما برای دفاع آنجا حاضر نشویم، خون این همه شهید پایمال میشود.»
رفت...50 روز گذشت...همسر دوباره خواب عجیبی دید...
گفتم:
با خدا معامله کرده بودم...
جوابش اومد...
گفت:چه معامله ای...؟!
جوابش چی بود...؟!
"به خدا گفته بودم : اگه پاک موندم...به دختر پاک و نجیب نصیبم کنه..."
و الطَّیبات للطَّیِِبین...نور26
*یقین دارم*
گفتم:"چشماتو ببند..."
گفت:هوووم...بستم...!
"خب چی می بینی...؟"
هیچ چی...!!!
تاریکه...سیاهه..!!
گفتم:"بدون تو دنیام...این جوریه...تاریک و سیاه...
جواب معاملم با خدا...
اجر این همه سال جهاد در راه خدا با نفسم...تویی...
دیگه تموم شد..."
پرسید:چی تموم شد...؟!
گفتم:این که این همه مدّت واسه پاک بودنم،تلاش کردم که فقط عشقم...یه نفر باشه...اونم همسرم...
لبخندی از سر رضایت رو لبام نشست...
پرسید:واسه چی میخندی؟!
با لبخند توام با اشک شوقی که از گوشه چشام سرازیر میشد رو گونه هام...گفتم: "آخههه...علی بودم...بهم فاطمه داد...حلقه ازدواجو که تو انگشتت انداختم...با علی(ع)عهد بستم که:
تنهات نذارم...
عهد بستم که:
مردت باشم و تکیه گاهت...
صاحبت باشم و سایه ی روی سرت...
من با علی(ع)عهد بستم که :
تا روزی که زنده ام...مثه پروانه دور شمع وجودت بگردم... بانوی من...
توچی؟!
تو با فاطمه(س)چه عهدی بستی...؟!
گفت:من با فاطمه(س)عهد بستم که بهترین رفیق و یارت باشم...
عهد بستم که:
همدم و همنفست باشم...
نه تنها همسر بلکه همسفرت باشم تا خدا...
عهد بستم که:
جز تو مردی رو نبینم...ونشناسم...
من با مادرم عهد بستم که:
هدفم جلب رضایت تو باشه و بس...کانَِه...رضایت خدا در گرو رضایت توئه...
15سال بعد از والفجر مقدماتی از دل فکه پیکر یه شهید کشف شد اعداد و حروف نقش بسته روی پلاکش زنگ زده بود.. توی جیب لباسش یه برگه پیدا کردیم.. نوشته هاش به سختی قابل خواندن بود... بسمه تعالی جنگ بالا گرفته است مجالی برای هیچ وصیت نیست.. جز همین که امام را تنها نگذارید تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حدیثی از امام پنجم می نویسم: به تو خیانت می کنند تو مکن، آرام باش.. تو را می ستایند فریب مخور... تو را نکوهش می کنند شکوه مکن... مردم شهر از تو بد می گویند اندوهگین مشو... همه ی مردم تو را نیک می خوانند مسرور نباش... آنگاه از ما خواهی بود... تحف العقول ص284 دیگر نایی در بدن ندارم... خداحافظ دنیا...
امروز یکی از اون روزای ناب خداست که من عالیم امروز یه روز زمستونیه شیرینه
که من دوباره تو هوای سردش نفس میکشم و روزم رو آغاز میکنم
امروز هم یکی از اون روزای حیرت انگیز خداست
که معجزه پس از معجزه رخ میده و شگفتیها انتظارمو میکشه
امروز هم لبخند میزنم
سپاسگزاری میکنم
به انسانها عشق میورزم
و صداقت پیشه میکنم
امروز منتظر غیر منتظره های عالی هستم
امروز را عاشقانه زندگی میکنم
پر انرژی
پر تلاش و پر شکوه
نه برای فردا بلکه برای امروز و اکنون شگفت انگیزم
روزتون پر از انرژیهای مثبت تشکر از معجزه کلمات
شهدا با ادعا ،اما ادعایی که ثابت کردند... همه را جذب خود میکنند و خواهند کرد...
جعبه راهیان نورم را باز کردم و کلی از خاطراتم تازه شد...
روی جعبه نوشته شده بود:
روزی خواهد شد که خاطرات شهدا دوایِ آلامِ جوانان باشد(سخنی از آقا جان )
دلم یه جوری شد...
شهدا پیر و جوون و مومن و کافرُ جذب میکنن قبول نداری امتحان کن...