سخنی با بچـه حـــزب الهی هــــــــــــا
دخــــترک خیلی خسته بود،اما میلاد حضرت زینب (س)را از یاد نبرده بود...
به مادر گفت: مامان به بابا بگو نیاد خونه تا از سره کار اومد ما رو ببره مسجد ،برایم پیامک اومده که جشنه...(در دلش گفت چقدر برای این جشن بزرگ برنامه ترتیب داده اند و دلش قنج زد!)آخر خیلی تبلیغ کرده بودند.
مادر زنگ زد و اتفاقا پدر باهمه خستگیش قبول کرد...
بهترین لباسهایش را پوشید و با حجب و حیای خاصی روسریش را جلو کشید...
مامان بریم...
وارد مسجد شدند ...هرچه جلوتر می رفت بوی خوشمزه قرمه سبزی بیشتر میشد...(آخجوووووون)...رفتند داخل...
وای خدای من فکر کنم همه دوستام اومدن چقدر بهم خوش میگذره...
وارد که شد تعدادی از دوستانش را دید و خوشحال شد امّا فقط همین!
مداح هم مولودی که نه مداحی میکرد!
کمی میرفت پیش دوستانش کمی می نشست پیش مادرش ... آرام و قرار نداشت(در دلش گفت کو اون جشن!)
حالا نوبت آقای سخنران بود که از منبر پایین نیاید!وای خدای من نیم ساعت 1 ساعت....همینجوووووووووووووووور سخنرانی به درازا کشیده شد.
کم کم مردم زمزمه های حرف زدنهایشان باهم شروع شد...انقدر که صدای زنها همه جا را پرکرده بود !
آقا سخنانش تمام شد و حالا نوبت آقای دیگری بود که پشت میکروفون جا خوش کرد...
مسائل روز سیاسی کشور....!
مردم کم کم بلند شدند و حتّی منتظر شام هم نشدند و رفتند...
دمه در ایستاده بود و زمزمه های مردم را می شنید:
-اینم شد جشن بااین جشن گرفتنشون...
-این چه جشنی بود...
-بابا ما که مومنیم خسته شدیم...
-مردم انقد خسته شدن که حتی شامم نمیخوان
....
دخترک خیلی شرمنده شد،شرمنده خانوم حضرت زینب(س)،شرمنده همه کسانی که در جلسات حضور داشتند...
خسته و ناراحت غذایش را گرفت و به خانه برگشتند...
+خانومم میلادتون مبارک/
+تبریک میگم به همه ی مدافعان حرم به خاطره این میلاد پر نور و برکت
+لازم نیست که بگویم این داستان واقعی چقدر رنجیده خاطرم کرد؟
+لازم نیست که بگویم جوانان باایمان ما خوشی هایشان در مجالس اهل بیت و ناراحتیهایشان در همین مجالس است...
+لازم نیست که بگویم ... سکوتـــ گاهی حرفهای بیشتری دارد.