گفتم:
با خدا معامله کرده بودم...
جوابش اومد...
گفت:چه معامله ای...؟!
جوابش چی بود...؟!
"به خدا گفته بودم : اگه پاک موندم...به دختر پاک و نجیب نصیبم کنه..."
و الطَّیبات للطَّیِِبین...نور26
*یقین دارم*
گفتم:"چشماتو ببند..."
گفت:هوووم...بستم...!
"خب چی می بینی...؟"
هیچ چی...!!!
تاریکه...سیاهه..!!
گفتم:"بدون تو دنیام...این جوریه...تاریک و سیاه...
جواب معاملم با خدا...
اجر این همه سال جهاد در راه خدا با نفسم...تویی...
دیگه تموم شد..."
پرسید:چی تموم شد...؟!
گفتم:این که این همه مدّت واسه پاک بودنم،تلاش کردم که فقط عشقم...یه نفر باشه...اونم همسرم...
لبخندی از سر رضایت رو لبام نشست...
پرسید:واسه چی میخندی؟!
با لبخند توام با اشک شوقی که از گوشه چشام سرازیر میشد رو گونه هام...گفتم: "آخههه...علی بودم...بهم فاطمه داد...حلقه ازدواجو که تو انگشتت انداختم...با علی(ع)عهد بستم که:
تنهات نذارم...
عهد بستم که:
مردت باشم و تکیه گاهت...
صاحبت باشم و سایه ی روی سرت...
من با علی(ع)عهد بستم که :
تا روزی که زنده ام...مثه پروانه دور شمع وجودت بگردم... بانوی من...
توچی؟!
تو با فاطمه(س)چه عهدی بستی...؟!
گفت:من با فاطمه(س)عهد بستم که بهترین رفیق و یارت باشم...
عهد بستم که:
همدم و همنفست باشم...
نه تنها همسر بلکه همسفرت باشم تا خدا...
عهد بستم که:
جز تو مردی رو نبینم...ونشناسم...
من با مادرم عهد بستم که:
هدفم جلب رضایت تو باشه و بس...کانَِه...رضایت خدا در گرو رضایت توئه...