❤ شَهیدِ قَرنِ 21 ❤

سلام
خوشحالم که به اینجا اومدید.
در قسمت لینک "درباره شَهیدِ قَرنِ21"شرحی درباره زندگانے خودم و معرفے وبلاگم دادم .
جهت اطلاع!
^دانلود واستفاده از عکسها بهمراه لوگو بلامانع است.


«حَوِّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال»
.: التماس دعا :.

آخرین نظرات
  • ۲ تیر ۹۶، ۲۳:۵۶ - س _ پور اسد
    ✔✔
  • ۲ بهمن ۹۵، ۱۱:۴۴ - ... یک بسیجی ...
    یاحق

۳۳ مطلب با موضوع «*امتحانات الهی» ثبت شده است

۲۷بهمن

وارد کلاس شدند...

بسم الله الرحمن الرحیم

اللّهم کُن لِوَلیِکَ...

بسم الله...والعادیاتِ ضَبحًا...

آروم دعاهایشان و سوره عادیات را می خواندند و کم کم همهمه ها کمتر میشد...بچه ها استاد اومدنا...!

این بار درسمان بود خطبه هَمام ...درس تقوا...

...خطبه193/...وَ وَضَعَهُم مِنَ الدُّنیَا مواضِعَهُم...با آرامش وشیرینی خاصی شروع به توضیح دادند ...:

به هرکسی هر چیزی داده نشده،دو دلیل داره:!

1-امتحان الهی (آخرین آیه سوره انعام)

2-بشر موجودی است که فقط می تواند اجتماعی زندگی کند،اگر بنا بود همه همسطح باشند هیچ کس کارهای پایین را انجام نمیداد درحالی که خیلی وقت ها کارهای پایین ارزشش بیشتر است.مثلا کسی دیگه کارگر نمیشد...کسی دیگه مامور شهرداری نمیشد...همه میخواستن مدیر باشن!همه بهترینها را میخواستن!

+خیلی از ثواب ها وگناهان ،اجتماعی است...کسی که خمس نمیدهد زکات نمیدهد غیبت کردن و دروغ و کنایه زدن و اذیت کردن

...بیشترِ گناهان انسان اجتماعی است...اگه انسان تنها می بود اون وقت  پشت سر کی غیبت میکرد و دروغ میگفت و سخن چینی میکرد؟....

+انسان موجودی اجتماعی است...خداوند ماله فقرا را در ماله اغنیاء قرار داده...


با همان لهجه ی شیرینشان ادامه دادند:...اگر فقرا نبودند ثروتمندان هیچ گاه به بهشت نمی رفتند.(حدیث ار معصوم/میزان الحکمه)


جملاتشان دلها را آرام میکرد بعضی اشک در چشم حلقه زده به استاد می نگریستند بعضی در فکر فرو رفته و ...

چقدر ناب بود این حرف ها و سخن ها...

+همه این ثوابها( مثل کمک به فقرا،خمس و زکات...)را به تو حواله داده اند:یعنی خدا نمیتونست خودش فقرا را غنی کنه؟چرا میتونست ...برای اینکه تو به جایی برسی این کارها را حواله داد به تو...

+امام خواستن تو با خمس و زکات  دادن به جایی برسی...( خدا احتیاج ندارد به این خمس و زکات ها و کمک به فقرا ...تویی که نیازمندی)...



پ.ن:این پست برای تنبه خودم و جهت یادآوری  نوشته شده است!





شهیدِ گمنام
۲۵بهمن

دخــــترک خیلی خسته بود،اما میلاد حضرت زینب (س)را از یاد نبرده بود...

به مادر گفت: مامان به بابا بگو نیاد خونه تا از سره کار اومد ما رو ببره مسجد ،برایم پیامک اومده که جشنه...(در دلش گفت چقدر برای این جشن بزرگ برنامه ترتیب داده اند و دلش قنج زد!)آخر خیلی تبلیغ کرده بودند.

مادر زنگ زد و اتفاقا پدر باهمه خستگیش قبول کرد...

بهترین لباسهایش را پوشید و با حجب و حیای خاصی روسریش را جلو کشید...

مامان بریم...

وارد مسجد شدند ...هرچه جلوتر می رفت بوی خوشمزه قرمه سبزی بیشتر میشد...(آخجوووووون)...رفتند داخل...

وای خدای من فکر کنم همه دوستام اومدن چقدر  بهم خوش میگذره...

وارد که شد تعدادی از دوستانش را دید و خوشحال شد امّا فقط همین!

مداح  هم مولودی که نه مداحی میکرد!

کمی میرفت پیش دوستانش کمی می نشست پیش مادرش ... آرام و قرار نداشت(در دلش گفت کو اون جشن!)

حالا نوبت آقای سخنران بود که از منبر پایین نیاید!وای خدای من نیم ساعت 1 ساعت....همینجوووووووووووووووور سخنرانی به درازا کشیده شد.

کم کم مردم زمزمه های حرف زدنهایشان باهم شروع شد...انقدر که صدای زنها همه جا را پرکرده بود !

آقا سخنانش تمام شد و حالا نوبت آقای دیگری بود که پشت میکروفون جا خوش کرد...

مسائل روز سیاسی کشور....!

مردم کم کم بلند شدند و حتّی منتظر شام هم نشدند و رفتند...

دمه در ایستاده بود و زمزمه های مردم را می شنید:

-اینم شد جشن بااین جشن گرفتنشون...

-این چه جشنی بود...

-بابا ما که مومنیم خسته شدیم...

-مردم انقد خسته شدن که حتی شامم نمیخوان

....

دخترک خیلی شرمنده شد،شرمنده خانوم حضرت زینب(س)،شرمنده همه کسانی که در جلسات حضور داشتند...

خسته و ناراحت غذایش را  گرفت و به خانه برگشتند...



+خانومم میلادتون مبارک/
+تبریک میگم به همه ی مدافعان حرم به خاطره این میلاد پر نور و برکت
+لازم نیست که بگویم این داستان واقعی چقدر رنجیده خاطرم کرد؟
+لازم نیست که بگویم جوانان باایمان ما خوشی هایشان در مجالس اهل بیت و ناراحتیهایشان در همین مجالس است...
+لازم نیست که بگویم ... سکوتـــ گاهی حرفهای بیشتری دارد.


شهیدِ گمنام
۲۲بهمن

خیلی سردش شده بود...هی دوستش می گفت برو برام چای بگیر

-گفت: بیا باهم بریم...

-باشه

اما ی دفه دوستش غیبش زد! دید اون دور دورا وایساده ،رفت پیشش

-مگه چای نمیخواستی بیا باهم بریم دیگه!

-دوستش:خواستگارم اونجا وایساده من نمیام!!!عجب !از دست این خواستگارا .

انقد سرتق بود ول کن نبود ،به دوستش گفت یا باهم می ریم یا چای بی چای!

اما در دلش یه جوری میشد آخر مردا و پسرها اونجا زیاد بودند

در دلش می گفت: چقدر مرد!من بینه اینا برم چای بگیرم؟!

یکم خلوتتر شد و با دوستش رفت جلو...هی روسریشو میداد جلو ...هی دور و برشو نگاه میکرد به مردی نخوره !

اما اخرش ...چای اول رو گرفت... دوستش باز زده بود زیره قولشو اون دور وایساده بود تا چای بدستش برسه و نوش جان کنه!

در همین حین هی میترسید موقع چای دادن دسته آقاهه بخوره به دستش! اما چای دوم رو هم گرفت آخر خیلی سرد بود ...

اما پشیمان شد که چرا چای گرفته...آخر موقع گرفتن چای دوم دستش به دست آقا خورد...

(یاده شهیده کشاورز افتاد که برای عید میخواست کفش بخره اما چون مغازه شلوغ بود از ترس اینکه به نامحرم برخورد نکنه اومده بود بیرون...!به مامانش گفته بود خودت برو برام یه کفش انتخاب کن)

با بداخلاقی چای رو به دوستش داد و گفت بگیر اعصابمو خورد کردی...!




شهیدِ گمنام