خیلی سردش شده بود...هی دوستش می گفت برو برام چای بگیر
-گفت: بیا باهم بریم...
-باشه
اما ی دفه دوستش غیبش زد! دید اون دور دورا وایساده ،رفت پیشش
-مگه چای نمیخواستی بیا باهم بریم دیگه!
-دوستش:خواستگارم اونجا وایساده من نمیام!!!عجب !از دست این خواستگارا .
انقد سرتق بود ول کن نبود ،به دوستش گفت یا باهم می ریم یا چای بی چای!
اما در دلش یه جوری میشد آخر مردا و پسرها اونجا زیاد بودند
در دلش می گفت: چقدر مرد!من بینه اینا برم چای بگیرم؟!
یکم خلوتتر شد و با دوستش رفت جلو...هی روسریشو میداد جلو ...هی دور و برشو نگاه میکرد به مردی نخوره !
اما اخرش ...چای اول رو گرفت... دوستش باز زده بود زیره قولشو اون دور وایساده بود تا چای بدستش برسه و نوش جان کنه!
در همین حین هی میترسید موقع چای دادن دسته آقاهه بخوره به دستش! اما چای دوم رو هم گرفت آخر خیلی سرد بود ...
اما پشیمان شد که چرا چای گرفته...آخر موقع گرفتن چای دوم دستش به دست آقا خورد...
(یاده شهیده کشاورز افتاد که برای عید میخواست کفش بخره اما چون مغازه شلوغ بود از ترس اینکه به نامحرم برخورد نکنه اومده بود بیرون...!به مامانش گفته بود خودت برو برام یه کفش انتخاب کن)
با بداخلاقی چای رو به دوستش داد و گفت بگیر اعصابمو خورد کردی...!