❤ شَهیدِ قَرنِ 21 ❤

سلام
خوشحالم که به اینجا اومدید.
در قسمت لینک "درباره شَهیدِ قَرنِ21"شرحی درباره زندگانے خودم و معرفے وبلاگم دادم .
جهت اطلاع!
^دانلود واستفاده از عکسها بهمراه لوگو بلامانع است.


«حَوِّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال»
.: التماس دعا :.

آخرین نظرات
  • ۲ تیر ۹۶، ۲۳:۵۶ - س _ پور اسد
    ✔✔
  • ۲ بهمن ۹۵، ۱۱:۴۴ - ... یک بسیجی ...
    یاحق

۲۴ مطلب با موضوع «✎ دست نویس های منــ» ثبت شده است

۱۷اسفند

اولین پست من  پس از فهمیدن شهادت ایشان:90/12/21







شهید حجت الله رحیمی به شهدا پیوست.


شرمنده ام ای شهید جوان


۲۲ساله بودی که به شهادت رسیدی ....انگار راه اسمان را هنوز نبسته اند...تو چندمین شهید


سال ۹۰ بودی آه ازین شرمندگی آه



برای شادی روحش صلوات


درمورد این شهید



پست چهارم:91/8/29

مداحی از شهید حجت الله رحیمی



شهید حجت این روزها خیلی بیتابم،خیلی دلتنگ نبودنتونم...
این شاید 1معجزه است
محرمه...الان کجا مداحی میکنید...
امشب حتما رفتید حضور آقااباعبدلله براشون مداحی میکنید...
نکند یادی از ما نکنید
اینجا ما خیلی دلتنگ شماییم
خیلی...
این محرم انگار بامحرمهای دیگر متفاوت است
مداحان را که می نگرم یاده شما میفتم...
رفتید پیش آقا مارا یادتان نرود.



پست سوم:(نامه شهید حجت الله رحیمی به امام زمان ع)92/4/2




به خاطره حجم نامه ،برای راحت تر خواندن و مشاهده نامه در سایز بزرگ کلیک راست کنید وگزینه نمایش تصویر را بزنید.
قسمتی از نامه در طرف چپ نمایش داده نشده!


منبع:وبلاگ شهید حجت الله رحیمی


پست هفتم:93/12/18



 

شوخ طبع بود و با صفا وارد جمع که می شد فضا جلسه تغییر


میکرد .حاضر بود توی جشن پتو ها کتک بخور...



هدفش فقط رفع خستگی بچه ها بود بعد از ساعت ها بی خوابی

 


ش.ن:با همه ی غم و اندوه از دست دادن چون تویی،سومین سالگرد شهادتت را جشن میگیرم که تو انتخاب شدی...


پست هشتم:94/12/17


22سالگی را نیز رد کردم چقدر برنامه داشتم ، به خودم میگفتم :میخوام مثه این  شهید بشم،میگفتم: حالا وقت دارم ،وقت دارم، وقت دارمـــــــ...
حالا این وقت داشتنها جمع شده است روی هم ...و من هنـــــــــــــوز...پر از حرفهای ناگفتنی هستم برادر...




 

اینجا جای ماندن نیست شهید باید شد

التماس دعا



شهیدِ گمنام
۱۰اسفند


امان از زمانی که انسان نَخواد یه کاریُ بُکُنه...نمیکُنه...

شهیدِ گمنام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهیدِ گمنام
۰۹اسفند

کاش پاکــ کنی داشتمــ تا دلمــ را از همه کینه ها و شک ها و گلایه ها ...پاک می کردمـــ...

کاش مانیتور ذهنمــ دکمه ی  delete داشت تا همه ی فایل های مزخرف و آلوده و...همه و همه را حذفــ میکردم....

کاش روحمــ همچون آبـــ میشد...جسممــ همچون آبـــ میشد...پر از صفــا...پر از خوشیـــ ..از جنس صداقتـــ...



مانده ام در بُهت ! از کارِ خودم و دیگران!که چگونه هرسال برای خانه تکانی برنامه می چینند...

از هیچ جایی فروگذار نیستند! همه جا را تمیز میکنند...چون میدانند آلودگی خوشایند خودشان و دیگران نیست!

لباس های کهنه را دور میریزند...برای خرید لباسهای نو وقت میگذارند...ودراین حال شادند...!

اما نوبت که به روحشان که می رسد کار را به شنبه ها می سپارند...شاید شنبه ای در شب اوّل قبر!

تشنه امـــ...آب میخواهم...آب...




+مگر نه اینکه فرموده اند-نقل به مضمون-: آن روزی که گناه نکنی عید است...
+مگر نه اینکه فرموده اند-نقل به مضمون-:
قرآن بهار دل ها است...




+از آب پرسیدند چرا زلالی:

گفت:چون گذشتـمـــ

شهیدِ گمنام
۰۵اسفند


این کشور متعلق به توست...

شهدایش جانشان را فدای آرامشت کردند...

امنیّت حقّ توست...این حق ملزوماتی دارد...گاهی باید همه ملّتِ مسلمان(امّت)سختی بکشند برای امنیت ... رزمندگان مدافع حرم حضرت زینب(س)،بی بی رقیه(س)،سامرا و کربلا...باید خون دهند و خانواده هاشان خون دل بخورند ... حالا نوبتِ توست ...نوبتِ همه ماست...همه مایی که دراین کشور به دنیا آمده ایم...نکند با رای ندادنت به اصلح جایت را به شیطان دهی؟

نکند شیطان به تو القا کند که : ای بابا دوره های قبل چه شد که حالا بشود!؟

نکند فقط همین چهار سال را بببینی.؟..یک انتخاب شاید در یک تاریخ اثر گذار باشد...در کوفه امام حسین(ع) انتخاب نشد(بِلا تشبیه) و یزید بر مرکب سرکش قدرت نشست...رای تو بر بهترینها ؛یعنی نه به شیطان ؛یعنی لبیک یا خمینی  لبیک یا رسول الله(ص) است...

جمعه نیّت کن(نیتی برای خشنودی امام(عج)،معامله با خدایت...)،وضو بگیر و جهاد کن!

هزاران چشم دوخته شده به انگشت تو...

خودت را،میهنت را ،آینده ات را جدی بگیر...

« برای نابودی دشمنان اسلام صلوات»

یا حق.

شهیدِ گمنام
۰۴اسفند
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهیدِ گمنام
۰۳اسفند

شهدا با ادعا ،اما ادعایی که ثابت کردند... همه را جذب خود میکنند و خواهند کرد...


جعبه راهیان نورم را باز کردم و کلی از خاطراتم تازه شد...

روی جعبه نوشته شده بود:

روزی خواهد شد که خاطرات شهدا دوایِ آلامِ جوانان باشد(سخنی از آقا جان )


دلم یه جوری شد...

شهدا پیر و جوون و مومن و کافرُ جذب میکنن قبول نداری امتحان کن...

شهیدِ گمنام
۰۲اسفند


امشب بیا یادی کنیم از شهدا...

از شهدایی که جای جای زندگیشون ردِّ پای نورانیِ خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها برجا مانده بود...

از شهید تورجی زاده یاد کنیم که علاقه شدیدی  به حضرتش داشت و پایان قصّه زندگی دنیایش تیرخوردن پهلویش بود و پرکشید...

از شهید سید علمدار یاد کنیم که او را غسل میدادند در حالی که بازوها و پهلویش شدیداً کبود شده بود...

از شهیده نجمه قاسم پور یاد کنیم که عفت و حُجب و حیایش همگان را انگشت به دهان می کرد...*

از شهیده راضیه کشاورز یاد کنیم که پس از 18 روز رنج و درد شهید شد و درهنگام غسل از پهلویش خون تازه تراوش می کرد...**

از شهید برونسی یاد کنیم که وقتی در صحنه جنگ درمانده شد توسلی به امِّ ابیها کرد و زبان حالش چنین بود:خانم خودتون کمکم کنین،منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها را حرکت بدم،فکری از ذهنش گذشت...نتیجه، پیروزی در عملیات بود به عنایس حضرتش زهرا(س)...

از شهید ابراهیم هادی یاد کنیم ،که در عملیات فتح المُبین مجروح شد ،منتقلش کردند به هواپیما،دکترها بالای سرش...نقل می کنند :شهیدمرتب از هوش می رفت و به هوش می آمد امّا در آن حال با صدای زیبا در وصف حضرتش فاطمه زهرا سلام الله علیها مداحی میکرد.


از همه رزمندگان یاد کنیم که در دو کوهه،شلمچه و...در سنگرها در تاریکیِ شب برای خانم ضجه میزدند،آنها می گفتند خانم را در غربت غسل دادند،در حالی غسل شدند که حسنین ،زینب.. علیهم السلام بغض در گلو خفته،در دل شب در تاریکی نمیتوانستند عزاداری کنند نمیتوانستند از این همه جفا فریاد بزنند و ناله سر بدهند...

از شهید خلیلی یاد کنیم که دوستانشان میگفتند وقتی روضه حضرتش میشد با صدای بلند گریه می کرد...

... همه و همه درس است برای منِ حقیر...


*ایشان در آخرین لحظه عمر دنیاییشان هنگامی که دکتر بالای سرش آمد با تمام آن جراحت و دردها تا وجود نامحرم را احساس کردند چادر را بر بدن مبارکشان کشیدند... او همیشه از نامحرم به معنی واقعی کلمه فراری بود...

**ایشان پس از 18 روز درد به درجه رفیع شهادت نائل شدند.ایشان همواره از نامحرم دوری میکردند و ارتباطشان با آنها در حدٌ ضرورت بود او متولد 71 بود..روحش شاد...

+این روزها حالِ علی (ع) دگرگون است،تنها غم خوارش دارد میرود...


شهیدِ گمنام
۲۸بهمن
ظهر یک روز سرد زمستانی بود.
مادری در ایوان خانه لباس می شست،دخترش از پشت شیشه او را می دید...مادر شلوارش را بالازده بود تا خیس نشود.خیلی سرد بود...دختر در دلش گفت مادرجان شرمنده ام که نمیتوانم حتی در لباس شستن هم کمکت کنم!دره ایوان را باز کرد  وگفت:  مادر بیا تو خسته شدی هوا سرد است یه لباس مناسبت تر بپوش...
مادر:نه عزیزم هوا خوبه،لباسمم مناسبه!
آمد تو...تا لباس ها را پهن کند...کمی استراحت کرد...دخنر نزد مادرش نشست و گفت:قربونت برم یکم استراحت کن میخوای پاپوشتو بیارم...دیگر منتظر نشد،پاپوش مادر را آورد روی بخاری گرم شد.
-مادر میخواهم پاپوش را پایت کنم ،با محبت خاصی پای مادر را بالا گرفت و دست به کار شد!.
اما باز پای مادر سرد بود.دختر چادرش را آورد گرم کرد و روی پای مادرش انداخت...
-عزیزم دستت درد نکنه،
-کاری نکردم
-الهی خوشبخت شی،الهی هرچی از خدا می خواهی بهت بده...

(همیشه دردلش زمزمه میکرد من یک کار کوچک میکنم و مادر انقدر قربان صدقه می رود و تعریف می کند،او که این همه کار را خودش به تنهایی انجام میدهد چه...!!!
(به خدا گفت :خدایا چگونه حق مادر را بجا آورم...یاده حدیث امام افتاد...هیچ وقت نمی توانی حقّش را به جا آوری...)

برای سلامتی همه مادرا صلوات...

پ.ن:حتی بدترین مادر ها برای مادر شدنشان 9ماه سختی کشیده اند...شب بیداری کشیده اند...درد کشیده اند...


شهیدِ گمنام
۲۵بهمن

دخــــترک خیلی خسته بود،اما میلاد حضرت زینب (س)را از یاد نبرده بود...

به مادر گفت: مامان به بابا بگو نیاد خونه تا از سره کار اومد ما رو ببره مسجد ،برایم پیامک اومده که جشنه...(در دلش گفت چقدر برای این جشن بزرگ برنامه ترتیب داده اند و دلش قنج زد!)آخر خیلی تبلیغ کرده بودند.

مادر زنگ زد و اتفاقا پدر باهمه خستگیش قبول کرد...

بهترین لباسهایش را پوشید و با حجب و حیای خاصی روسریش را جلو کشید...

مامان بریم...

وارد مسجد شدند ...هرچه جلوتر می رفت بوی خوشمزه قرمه سبزی بیشتر میشد...(آخجوووووون)...رفتند داخل...

وای خدای من فکر کنم همه دوستام اومدن چقدر  بهم خوش میگذره...

وارد که شد تعدادی از دوستانش را دید و خوشحال شد امّا فقط همین!

مداح  هم مولودی که نه مداحی میکرد!

کمی میرفت پیش دوستانش کمی می نشست پیش مادرش ... آرام و قرار نداشت(در دلش گفت کو اون جشن!)

حالا نوبت آقای سخنران بود که از منبر پایین نیاید!وای خدای من نیم ساعت 1 ساعت....همینجوووووووووووووووور سخنرانی به درازا کشیده شد.

کم کم مردم زمزمه های حرف زدنهایشان باهم شروع شد...انقدر که صدای زنها همه جا را پرکرده بود !

آقا سخنانش تمام شد و حالا نوبت آقای دیگری بود که پشت میکروفون جا خوش کرد...

مسائل روز سیاسی کشور....!

مردم کم کم بلند شدند و حتّی منتظر شام هم نشدند و رفتند...

دمه در ایستاده بود و زمزمه های مردم را می شنید:

-اینم شد جشن بااین جشن گرفتنشون...

-این چه جشنی بود...

-بابا ما که مومنیم خسته شدیم...

-مردم انقد خسته شدن که حتی شامم نمیخوان

....

دخترک خیلی شرمنده شد،شرمنده خانوم حضرت زینب(س)،شرمنده همه کسانی که در جلسات حضور داشتند...

خسته و ناراحت غذایش را  گرفت و به خانه برگشتند...



+خانومم میلادتون مبارک/
+تبریک میگم به همه ی مدافعان حرم به خاطره این میلاد پر نور و برکت
+لازم نیست که بگویم این داستان واقعی چقدر رنجیده خاطرم کرد؟
+لازم نیست که بگویم جوانان باایمان ما خوشی هایشان در مجالس اهل بیت و ناراحتیهایشان در همین مجالس است...
+لازم نیست که بگویم ... سکوتـــ گاهی حرفهای بیشتری دارد.


شهیدِ گمنام