❤ شَهیدِ قَرنِ 21 ❤

سلام
خوشحالم که به اینجا اومدید.
در قسمت لینک "درباره شَهیدِ قَرنِ21"شرحی درباره زندگانے خودم و معرفے وبلاگم دادم .
جهت اطلاع!
^دانلود واستفاده از عکسها بهمراه لوگو بلامانع است.


«حَوِّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال»
.: التماس دعا :.

آخرین نظرات
  • ۲ تیر ۹۶، ۲۳:۵۶ - س _ پور اسد
    ✔✔
  • ۲ بهمن ۹۵، ۱۱:۴۴ - ... یک بسیجی ...
    یاحق
۰۲اسفند


بعضی اوقات اگر خداوند بخواهد آبروی مارا ببرد ،
بخشی از این کار را به خود ما می سپارد.
شهیدِ گمنام
۰۲اسفند


حِسِّ بیگانه باوری را باید در نطفه خفه کرد

تا خود باوری احساس وجود کند.

شهیدِ گمنام
۰۱اسفند
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
شهیدِ گمنام
۰۱اسفند


هر انگشت ، اثر دارد...
شهیدِ گمنام
۰۱اسفند

در مورد (مجازات استدراجى ) که در آیه 183 سوره مبارکه اعراف به آن اشاره شده و از آیات دیگر قرآن و احادیث استفاده مى شود چنین است که خداوند گناهکاران و طغیانگران جسور و زورمند را طبق یک سنت ، فورا گرفتار مجازات نمى کند، بلکه درهاى نعمتها را به روى آنها مى گشاید، هر چه بیشتر در مسیر طغیان گام بر مى دارند، نعمت خود را بیشتر مى کند، و این از دو حال خارج نیست ، یا این نعمتها باعث تنبه و بیداریشان مى شود، که در این حال برنامه (هدایت الهى ) عملى شده ، و یا اینکه بر غرور و بى خبریشان مى افزاید در این صورت مجازاتشان به هنگام رسیدن به آخرین مرحله ، دردناک تر است ، زیرا به هنگامى که غرق انواع ناز و نعمتها مى شوند خداوند همه را از آنها مى گیرد و طومار زندگانى آنها را در هم مى پیچد و این گونه مجازات بسیار سخت تر است .


به هر حال این آیه به همه گنهکاران هشدار مى دهد که تاءخیر کیفر الهى را دلیل بر پاکى و درستى خود، و یا ضعف و ناتوانى پروردگار، نگیرند، و ناز و نعمتهائى را که در آن غرقند، نشانه تقربشان به خدا ندانند، چه بسا این پیروزیها و نعمتهائى که به آنها مى رسد مقدمه مجازات استدراجى پروردگار باشد، خدا آنها را غرق نعمت مى کند و به آنها مهلت مى دهد و بالا و بالاتر مى برد، اما سرانجام چنان بر زمین مى کوبد که اثرى از آنها باقى نماند و تمام هستى و تاریخشان را در هم مى پیچد.


اللهم اَخرِجنِی مِن ظُلُماتِ الوَهم...


«برای مطالعه ی بیشتر»

شهیدِ گمنام
۲۹بهمن

مورد داشتیم مادره پسره زنگ زده میگه دختره شما پوستش چه رنگیه!

-فلان

مادره:آها ! اون وقت قدش چنده ؟!

-163

مادره: آها ! من پسرم میخواد قده زنش165 باشه !

دخترتون به پسره من که نمیخوره اما یه مورد براتون سراغ دارم!

مامان دختر: 

دختر:

مادره پسره:

دختره تا شنیدهچشاش پر از شک شده از بس خندیده!




پ.ن:میدونید اگه همچین ملاکایی داشته باشید  ازدواج موفقی هم خواهید داشت.اگه خدایی نکرده ی روزی باهم دعواتون شد زود دوتایی میرید ، می چسبید به دیوار قدتونو اندازه میگیرید همه اختلافا تموم میشه!!!

شهیدِ گمنام
۲۸بهمن
ظهر یک روز سرد زمستانی بود.
مادری در ایوان خانه لباس می شست،دخترش از پشت شیشه او را می دید...مادر شلوارش را بالازده بود تا خیس نشود.خیلی سرد بود...دختر در دلش گفت مادرجان شرمنده ام که نمیتوانم حتی در لباس شستن هم کمکت کنم!دره ایوان را باز کرد  وگفت:  مادر بیا تو خسته شدی هوا سرد است یه لباس مناسبت تر بپوش...
مادر:نه عزیزم هوا خوبه،لباسمم مناسبه!
آمد تو...تا لباس ها را پهن کند...کمی استراحت کرد...دخنر نزد مادرش نشست و گفت:قربونت برم یکم استراحت کن میخوای پاپوشتو بیارم...دیگر منتظر نشد،پاپوش مادر را آورد روی بخاری گرم شد.
-مادر میخواهم پاپوش را پایت کنم ،با محبت خاصی پای مادر را بالا گرفت و دست به کار شد!.
اما باز پای مادر سرد بود.دختر چادرش را آورد گرم کرد و روی پای مادرش انداخت...
-عزیزم دستت درد نکنه،
-کاری نکردم
-الهی خوشبخت شی،الهی هرچی از خدا می خواهی بهت بده...

(همیشه دردلش زمزمه میکرد من یک کار کوچک میکنم و مادر انقدر قربان صدقه می رود و تعریف می کند،او که این همه کار را خودش به تنهایی انجام میدهد چه...!!!
(به خدا گفت :خدایا چگونه حق مادر را بجا آورم...یاده حدیث امام افتاد...هیچ وقت نمی توانی حقّش را به جا آوری...)

برای سلامتی همه مادرا صلوات...

پ.ن:حتی بدترین مادر ها برای مادر شدنشان 9ماه سختی کشیده اند...شب بیداری کشیده اند...درد کشیده اند...


شهیدِ گمنام
۲۷بهمن

وارد کلاس شدند...

بسم الله الرحمن الرحیم

اللّهم کُن لِوَلیِکَ...

بسم الله...والعادیاتِ ضَبحًا...

آروم دعاهایشان و سوره عادیات را می خواندند و کم کم همهمه ها کمتر میشد...بچه ها استاد اومدنا...!

این بار درسمان بود خطبه هَمام ...درس تقوا...

...خطبه193/...وَ وَضَعَهُم مِنَ الدُّنیَا مواضِعَهُم...با آرامش وشیرینی خاصی شروع به توضیح دادند ...:

به هرکسی هر چیزی داده نشده،دو دلیل داره:!

1-امتحان الهی (آخرین آیه سوره انعام)

2-بشر موجودی است که فقط می تواند اجتماعی زندگی کند،اگر بنا بود همه همسطح باشند هیچ کس کارهای پایین را انجام نمیداد درحالی که خیلی وقت ها کارهای پایین ارزشش بیشتر است.مثلا کسی دیگه کارگر نمیشد...کسی دیگه مامور شهرداری نمیشد...همه میخواستن مدیر باشن!همه بهترینها را میخواستن!

+خیلی از ثواب ها وگناهان ،اجتماعی است...کسی که خمس نمیدهد زکات نمیدهد غیبت کردن و دروغ و کنایه زدن و اذیت کردن

...بیشترِ گناهان انسان اجتماعی است...اگه انسان تنها می بود اون وقت  پشت سر کی غیبت میکرد و دروغ میگفت و سخن چینی میکرد؟....

+انسان موجودی اجتماعی است...خداوند ماله فقرا را در ماله اغنیاء قرار داده...


با همان لهجه ی شیرینشان ادامه دادند:...اگر فقرا نبودند ثروتمندان هیچ گاه به بهشت نمی رفتند.(حدیث ار معصوم/میزان الحکمه)


جملاتشان دلها را آرام میکرد بعضی اشک در چشم حلقه زده به استاد می نگریستند بعضی در فکر فرو رفته و ...

چقدر ناب بود این حرف ها و سخن ها...

+همه این ثوابها( مثل کمک به فقرا،خمس و زکات...)را به تو حواله داده اند:یعنی خدا نمیتونست خودش فقرا را غنی کنه؟چرا میتونست ...برای اینکه تو به جایی برسی این کارها را حواله داد به تو...

+امام خواستن تو با خمس و زکات  دادن به جایی برسی...( خدا احتیاج ندارد به این خمس و زکات ها و کمک به فقرا ...تویی که نیازمندی)...



پ.ن:این پست برای تنبه خودم و جهت یادآوری  نوشته شده است!





شهیدِ گمنام
۲۵بهمن

دخــــترک خیلی خسته بود،اما میلاد حضرت زینب (س)را از یاد نبرده بود...

به مادر گفت: مامان به بابا بگو نیاد خونه تا از سره کار اومد ما رو ببره مسجد ،برایم پیامک اومده که جشنه...(در دلش گفت چقدر برای این جشن بزرگ برنامه ترتیب داده اند و دلش قنج زد!)آخر خیلی تبلیغ کرده بودند.

مادر زنگ زد و اتفاقا پدر باهمه خستگیش قبول کرد...

بهترین لباسهایش را پوشید و با حجب و حیای خاصی روسریش را جلو کشید...

مامان بریم...

وارد مسجد شدند ...هرچه جلوتر می رفت بوی خوشمزه قرمه سبزی بیشتر میشد...(آخجوووووون)...رفتند داخل...

وای خدای من فکر کنم همه دوستام اومدن چقدر  بهم خوش میگذره...

وارد که شد تعدادی از دوستانش را دید و خوشحال شد امّا فقط همین!

مداح  هم مولودی که نه مداحی میکرد!

کمی میرفت پیش دوستانش کمی می نشست پیش مادرش ... آرام و قرار نداشت(در دلش گفت کو اون جشن!)

حالا نوبت آقای سخنران بود که از منبر پایین نیاید!وای خدای من نیم ساعت 1 ساعت....همینجوووووووووووووووور سخنرانی به درازا کشیده شد.

کم کم مردم زمزمه های حرف زدنهایشان باهم شروع شد...انقدر که صدای زنها همه جا را پرکرده بود !

آقا سخنانش تمام شد و حالا نوبت آقای دیگری بود که پشت میکروفون جا خوش کرد...

مسائل روز سیاسی کشور....!

مردم کم کم بلند شدند و حتّی منتظر شام هم نشدند و رفتند...

دمه در ایستاده بود و زمزمه های مردم را می شنید:

-اینم شد جشن بااین جشن گرفتنشون...

-این چه جشنی بود...

-بابا ما که مومنیم خسته شدیم...

-مردم انقد خسته شدن که حتی شامم نمیخوان

....

دخترک خیلی شرمنده شد،شرمنده خانوم حضرت زینب(س)،شرمنده همه کسانی که در جلسات حضور داشتند...

خسته و ناراحت غذایش را  گرفت و به خانه برگشتند...



+خانومم میلادتون مبارک/
+تبریک میگم به همه ی مدافعان حرم به خاطره این میلاد پر نور و برکت
+لازم نیست که بگویم این داستان واقعی چقدر رنجیده خاطرم کرد؟
+لازم نیست که بگویم جوانان باایمان ما خوشی هایشان در مجالس اهل بیت و ناراحتیهایشان در همین مجالس است...
+لازم نیست که بگویم ... سکوتـــ گاهی حرفهای بیشتری دارد.


شهیدِ گمنام
۲۲بهمن

خیلی سردش شده بود...هی دوستش می گفت برو برام چای بگیر

-گفت: بیا باهم بریم...

-باشه

اما ی دفه دوستش غیبش زد! دید اون دور دورا وایساده ،رفت پیشش

-مگه چای نمیخواستی بیا باهم بریم دیگه!

-دوستش:خواستگارم اونجا وایساده من نمیام!!!عجب !از دست این خواستگارا .

انقد سرتق بود ول کن نبود ،به دوستش گفت یا باهم می ریم یا چای بی چای!

اما در دلش یه جوری میشد آخر مردا و پسرها اونجا زیاد بودند

در دلش می گفت: چقدر مرد!من بینه اینا برم چای بگیرم؟!

یکم خلوتتر شد و با دوستش رفت جلو...هی روسریشو میداد جلو ...هی دور و برشو نگاه میکرد به مردی نخوره !

اما اخرش ...چای اول رو گرفت... دوستش باز زده بود زیره قولشو اون دور وایساده بود تا چای بدستش برسه و نوش جان کنه!

در همین حین هی میترسید موقع چای دادن دسته آقاهه بخوره به دستش! اما چای دوم رو هم گرفت آخر خیلی سرد بود ...

اما پشیمان شد که چرا چای گرفته...آخر موقع گرفتن چای دوم دستش به دست آقا خورد...

(یاده شهیده کشاورز افتاد که برای عید میخواست کفش بخره اما چون مغازه شلوغ بود از ترس اینکه به نامحرم برخورد نکنه اومده بود بیرون...!به مامانش گفته بود خودت برو برام یه کفش انتخاب کن)

با بداخلاقی چای رو به دوستش داد و گفت بگیر اعصابمو خورد کردی...!




شهیدِ گمنام