امام علی(ع):
گویی مرگ بر غیر ما نوشته شده،و حق جز بر ما واجب گردیده،و گویا این مردگان مسافرانی هستند که به زودی باز می گردند،درحالی که بدنهاشان را به گورها می سپاریم،ومیراثشان را می خوریم،گویا ما پس از مرگِ آنان،جاودانه ایم!.آیا چنین است،که اندرز هر پند دهنده ای از زن و مرد را فراموش می کنیم و خود را نشانه ے تیرهای بلا و آفات قرار دادیم؟
عایا حتما باید چیزی حرام باشد تا ما از آن دست بکشیم؟؟
عایا حتما باید بما همه چی را بگویند...همه چیه همه چی را!!!؟اون وقت نمیشویم قوم بنی اسرائیل...
حال و احوال گرفتار تماشا دارد
گریه ی عَبدِ گنهکار تماشا دارد
آمدم گریه کنم تا که نگاهم بکنی
چون ستاره شب تار تماشا دارد
هرچه شد بین من و تو ز همه پوشاندی...
آبروداری ستّار تماشا دارد
مهربانی به گنهکار بود عادت تو
کَرَمِ سُفره ی غفّار تماشا دارد
مهمان خـــــدا شدیم...
لحظه ی جلوه رخ یار تماشا دارد
همه ی آرزویــــــــــــم یک سفر کــرب وبـــلاست
شب جمعه حــــَرَمِ یـــار تماشا دارد
مادری دست به پهلو
پسری پاره گلو
گریه ها لحظه ی دیدار تماشــا دارد
"اگه آلوده و رو سیاه و پست اومدم در خونت اما هنوز حسینت رو دوست دارم"
حســـــــــــــــــــــــــــــــــــین (ع)
اسمش فرهاد بود،فرهاد کاظمی...
خواب عجیبی دیده بود،رفتند خدمت آیت الله ناصری،خواب را تعریف کردند...
خدمت آیت الله بهجت نیز حاضر شدند...آقا گفتند:«شما باید به سپاه ملحق شوید و لباس پاسداری بپوشید»چند بار سرشانه اش زدند و به او فرمودند:«شما در جوانی شهید می شوید»فرهاد(عبدالمهدی)خیلی خوشحال شده بود.آقا از او خواستند اسمش را تغییر دهد:بگذارد عبدالمهدی یا عبدالصالح...
چند ماهی از عقدشان می گذشت،میخواست اسمش را عبدالمهدی بگذارد...اما هنوز همسرش نمی دانست که چرا !
قبل از خواستگاری همسرش خواب عجیبی می بیند؛خواب شهید سید علمدار اما تنها نبود! دوشادوشش مردِ جوانی بود نا آشنا...شهید فرمود:«این جوان همان کسی است که شما از ما درخواست کردید و متوسل به امام زمان(عج) شدید.»
آرامش عجیبی وجودش را فرا گرفت اما بی توجه به خوابش گذشت!..شهید به خواب مادرش آمد...
خواستگاری در همان زمانی که شهید( سید علمدار )گفته بودند اتفاق افتاد!
وارد خانه شد!دختر پاهایش سست شد! تمام خوابش جلوی چشمش آمد ، او همان است که در خواب دیدم...
عقد کردند...صاحب دوبچه شدند...کم کم باید همسرش را آماده می کرد...زمزمه هایی می شنید...
گفت: «خودم را نمیبخشم که اینجا هستم و حرم خانم مورد جسارت واقع شده است.» گفت: «سوریه خط مقدم کشور ماست، اگر ما برای دفاع آنجا حاضر نشویم، خون این همه شهید پایمال میشود.»
رفت...50 روز گذشت...همسر دوباره خواب عجیبی دید...
گاهی فقط خودتیو خودت...تو تا الان شعار میدادی و حالا خدا داره امتحانت میکنه الان وقته عمله بسم الله...
خب...در جریان امتحان که قرار میگیری انگار در جریان رود خانه ای هستی که فشار آب تو را به این طرف و آن طرف هدایت میکنه...گاهی لجنها نیز بر تنت می چسبند...گاهی می دانی ، مسیر کدام طرف است اما نمی توانی به مسیر اصلی بروی.
تلاش می کنی...نقشه ها میکشی...اما نمی شود که نمی شود...چشمانت را باز میکنی ...آب تو را به کجا ها که نبرده است...
شعار زیباست اما اگر لجنها را از ارزشهایت بکنی و دور بریزی...ترس دارد...حرف مردم یا حرف خدا؟بین این دو گیر خواهی کرد...
مادر شهیدی این را گفت و از آن زمان زنگ صدایش در گوش قلبم طنین آنداز شد:وقتی می گویی خدایا دوستت دارم اهل بیت دوستتان دارم خدا امتحانت می کند...خدا امتحانت می کند...