حال و احوال گرفتار تماشا دارد
گریه ی عَبدِ گنهکار تماشا دارد
آمدم گریه کنم تا که نگاهم بکنی
چون ستاره شب تار تماشا دارد
هرچه شد بین من و تو ز همه پوشاندی...
آبروداری ستّار تماشا دارد
مهربانی به گنهکار بود عادت تو
کَرَمِ سُفره ی غفّار تماشا دارد
مهمان خـــــدا شدیم...
لحظه ی جلوه رخ یار تماشا دارد
همه ی آرزویــــــــــــم یک سفر کــرب وبـــلاست
شب جمعه حــــَرَمِ یـــار تماشا دارد
مادری دست به پهلو
پسری پاره گلو
گریه ها لحظه ی دیدار تماشــا دارد
"اگه آلوده و رو سیاه و پست اومدم در خونت اما هنوز حسینت رو دوست دارم"
حســـــــــــــــــــــــــــــــــــین (ع)
اسمش فرهاد بود،فرهاد کاظمی...
خواب عجیبی دیده بود،رفتند خدمت آیت الله ناصری،خواب را تعریف کردند...
خدمت آیت الله بهجت نیز حاضر شدند...آقا گفتند:«شما باید به سپاه ملحق شوید و لباس پاسداری بپوشید»چند بار سرشانه اش زدند و به او فرمودند:«شما در جوانی شهید می شوید»فرهاد(عبدالمهدی)خیلی خوشحال شده بود.آقا از او خواستند اسمش را تغییر دهد:بگذارد عبدالمهدی یا عبدالصالح...
چند ماهی از عقدشان می گذشت،میخواست اسمش را عبدالمهدی بگذارد...اما هنوز همسرش نمی دانست که چرا !
قبل از خواستگاری همسرش خواب عجیبی می بیند؛خواب شهید سید علمدار اما تنها نبود! دوشادوشش مردِ جوانی بود نا آشنا...شهید فرمود:«این جوان همان کسی است که شما از ما درخواست کردید و متوسل به امام زمان(عج) شدید.»
آرامش عجیبی وجودش را فرا گرفت اما بی توجه به خوابش گذشت!..شهید به خواب مادرش آمد...
خواستگاری در همان زمانی که شهید( سید علمدار )گفته بودند اتفاق افتاد!
وارد خانه شد!دختر پاهایش سست شد! تمام خوابش جلوی چشمش آمد ، او همان است که در خواب دیدم...
عقد کردند...صاحب دوبچه شدند...کم کم باید همسرش را آماده می کرد...زمزمه هایی می شنید...
گفت: «خودم را نمیبخشم که اینجا هستم و حرم خانم مورد جسارت واقع شده است.» گفت: «سوریه خط مقدم کشور ماست، اگر ما برای دفاع آنجا حاضر نشویم، خون این همه شهید پایمال میشود.»
رفت...50 روز گذشت...همسر دوباره خواب عجیبی دید...
من و شوهرم پزشک هستیم.یه مدت ماهواره داشتیم.بااین که ما کانالای بدش رو قفل کرده بودیم،اما ماهواره ما رو می برد تو عالم رویا.واقعا ادم با تماشای ماهواره؛حتی اگر کانالای خوبشم ببینه،احساس می کنه تو یه دنیای دیگه زندگی می کنه.دنیای اطراف ما خیلی فرق میکنه با اون چیزایی که تو ماهواره به ما نشون می دن.یه شبکه رو ما میدیدم که اوایل اصلا هیچ صحنه ای نمی ذاشت.بعدآروم آروم از صحنه های کوچیک شروع شد.من دقت کردم دیدم بچه ها دارن بمن می گن:«ما ما ن ! این داره یه چیز نشون میده که ما نباید ببینیم»وقتی به من این طوری گفتن،من و شوهرم دقت کردیم دیدیم راست می گن.ما خودمون متوجه نمی شیم.فکر کنید بچه ی 8ساله به من می گه که مامان این یه چیزی نشون می ده که من نباید ببینم.واقعا چیز خاصی هم از نظر ما نبود.این منجر شد که ما جمعش کردیم و رابطه ی خودمونم خیلی بهتر شد.رابطه مون با بچه هامونم بهتر شد.
گاهی فقط خودتیو خودت...تو تا الان شعار میدادی و حالا خدا داره امتحانت میکنه الان وقته عمله بسم الله...
خب...در جریان امتحان که قرار میگیری انگار در جریان رود خانه ای هستی که فشار آب تو را به این طرف و آن طرف هدایت میکنه...گاهی لجنها نیز بر تنت می چسبند...گاهی می دانی ، مسیر کدام طرف است اما نمی توانی به مسیر اصلی بروی.
تلاش می کنی...نقشه ها میکشی...اما نمی شود که نمی شود...چشمانت را باز میکنی ...آب تو را به کجا ها که نبرده است...
شعار زیباست اما اگر لجنها را از ارزشهایت بکنی و دور بریزی...ترس دارد...حرف مردم یا حرف خدا؟بین این دو گیر خواهی کرد...
مادر شهیدی این را گفت و از آن زمان زنگ صدایش در گوش قلبم طنین آنداز شد:وقتی می گویی خدایا دوستت دارم اهل بیت دوستتان دارم خدا امتحانت می کند...خدا امتحانت می کند...
گفتم:
با خدا معامله کرده بودم...
جوابش اومد...
گفت:چه معامله ای...؟!
جوابش چی بود...؟!
"به خدا گفته بودم : اگه پاک موندم...به دختر پاک و نجیب نصیبم کنه..."
و الطَّیبات للطَّیِِبین...نور26
*یقین دارم*
گفتم:"چشماتو ببند..."
گفت:هوووم...بستم...!
"خب چی می بینی...؟"
هیچ چی...!!!
تاریکه...سیاهه..!!
گفتم:"بدون تو دنیام...این جوریه...تاریک و سیاه...
جواب معاملم با خدا...
اجر این همه سال جهاد در راه خدا با نفسم...تویی...
دیگه تموم شد..."
پرسید:چی تموم شد...؟!
گفتم:این که این همه مدّت واسه پاک بودنم،تلاش کردم که فقط عشقم...یه نفر باشه...اونم همسرم...
لبخندی از سر رضایت رو لبام نشست...
پرسید:واسه چی میخندی؟!
با لبخند توام با اشک شوقی که از گوشه چشام سرازیر میشد رو گونه هام...گفتم: "آخههه...علی بودم...بهم فاطمه داد...حلقه ازدواجو که تو انگشتت انداختم...با علی(ع)عهد بستم که:
تنهات نذارم...
عهد بستم که:
مردت باشم و تکیه گاهت...
صاحبت باشم و سایه ی روی سرت...
من با علی(ع)عهد بستم که :
تا روزی که زنده ام...مثه پروانه دور شمع وجودت بگردم... بانوی من...
توچی؟!
تو با فاطمه(س)چه عهدی بستی...؟!
گفت:من با فاطمه(س)عهد بستم که بهترین رفیق و یارت باشم...
عهد بستم که:
همدم و همنفست باشم...
نه تنها همسر بلکه همسفرت باشم تا خدا...
عهد بستم که:
جز تو مردی رو نبینم...ونشناسم...
من با مادرم عهد بستم که:
هدفم جلب رضایت تو باشه و بس...کانَِه...رضایت خدا در گرو رضایت توئه...
سلام به شما...
امیدوارم امسال سال خوبی برای شما باشه و پر از خیر و برکت و پراز کارهای متنوع و بندگی...
ببخشید چند وقتی نبودم و ننوشتم اما دلم اینجا بود...
تمام!
شهید حجت الله رحیمی به شهدا پیوست.
شرمنده ام ای شهید جوان
۲۲ساله بودی که به شهادت رسیدی ....انگار راه اسمان را هنوز نبسته اند...تو چندمین شهید
سال ۹۰ بودی آه ازین شرمندگی آه
برای شادی روحش صلوات
شوخ طبع بود و با صفا وارد جمع که می شد فضا جلسه تغییر
میکرد .حاضر بود توی جشن پتو ها کتک بخور...
هدفش فقط رفع خستگی بچه ها بود بعد از ساعت ها بی خوابی
داستان تکان دهنده:
نوجوانی خوش سیما به نام " امیر " در خانواده ای بسیار ثروتمند و مرفه
زندگی می کرد ، پدر و مادرش هردو پزشک بودند و از آنجا که افکار غربی
داشتند به ارزش ها و دستورهای دین چنان که باید پایبند نبودند.
آنها صبح زود از خانه بیرون می رفتند و فقط آخر شب برای استراحت به
خانه بر می گشتند. و برای آنکه امیر احساس تنهایی نکند ، دختر خاله ی او را
که او نیز هم سنّ امیر بود به فرزند خواندگی پذیرفتند و او در خانه ی خویش
جای دادند.
از آن زمان ، آرامش زندگی امیر بهم خورد چرا که دختر خاله اش همانند
زلیخا ، همواره خود را به امیر عرضه می داشت و درخواست عمل نامشروع می کرد!
لکن امیر ، یوسف وار امتناع می ورزید و خود را به چنین گناه بزرگی
آلوده نمی کرد ؛ او از این وضعیتِ پیش آمده بسیار نگران بود که نکند خدای
نکرده سرانجام تسلیم شود و گوهر عفاف خود را از دست دهد!
امیر در این میدان مبارزه با نفس و شیطان ، و در این نگرانی بسیار شدید
،نامه ای به مجله " زن روز" می نویسد و از آنها راه چاره می جوید ...